خوشحالم خیلی

ساخت وبلاگ
اسمم از پای نوشته های قدیمی شیزوکوی قرمز رفته. انگار که همه را "شیزوکو" نوشته، اصلا "آفرین" در کار نبوده. بعضی هایش را واقعا نمی‌دانم خودم نوشته بودم یا نه.رفتم سراغ آرشیو نوشته ها. سراغ آذرماه ها و تب و تاب های یلدا و آن زندگی باشکوهی که داشتم. که داشتیم.به گمانم با خواندن نوشته هایی که انگار هزار قرن پیش نوشته شده اند، به خودم ظلم کردم. ولی امشب از آن شب هایی‌ست که نمی‌توانم دلتنگت نشوم.آه. پر از حرفم. پر از خیالات جورواجور. ولی گفتن‌شان چه فایده؟ به پرت کردن یک صدف به سمت ماه و انتظار رسیدنش می‌ماند.ماه ِ دورم، یلدایت مبارک. خوشحالم خیلی...ادامه مطلب
ما را در سایت خوشحالم خیلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeinshiraz بازدید : 17 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 0:18

همین حالا بی‌دلیل یاد آهنگ " تنهاترین نهنگ دنیا" افتادم و رفتم از یه سایت پیداش کردم و دارم گوش می‌کنم. برای من پر از خاطره‌ست. غم داره اما عمیقاً قشنگه.

ته اقیانوس همه‌مون یه نهنگ تنها زندگی میکنه؟

خوشحالم خیلی...
ما را در سایت خوشحالم خیلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeinshiraz بازدید : 26 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 0:18

درد می‌خواهد استخوان هایم را بترکاند. فقط می‌توانم منتظر فروکش کردنش بمانم. کِی تمام می‌شود؟ خدا داند. خوشحالم خیلی...
ما را در سایت خوشحالم خیلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeinshiraz بازدید : 24 تاريخ : دوشنبه 15 آبان 1402 ساعت: 14:01

فکر کنم از نوشتن می‌ترسم. چون همه‌چیز را یادآور می‌شود و من می‌خواهم از همه‌ی این ها فرار کنم. وسط هزاران هزار نیشتر عمیق بر دل و روحمان، تنها یک سؤال باقی مانده. چه‌طور داریم دوام می آوریم؟

خوشحالم خیلی...
ما را در سایت خوشحالم خیلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeinshiraz بازدید : 26 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 7:33

چیزی برای شیزوکوی نارنجی نوشتم. دلم خواست یک جمله هم برای تو بنویسم.هوا خنک شده و من در مواقعی که هوا خنک و بعد سرد می‌شود، اعصاب آرام تر و اخلاق بهتری دارم. از شر آن گرمای سوزان راحت شدن، تازه مقدمه‌ای برای شروع زندگی کردن و رسیدن به برنامه هاست...!چراغ اتاق را خاموش کرده ام تا بخوابم. چیزی به صبح نمانده. همین طور که چیزی به سر آمدن عمر.حوصله ی بعضی آدم ها را ندارم. باید اتاقی در یک هتل رزرو کنم و چند روزی دور بشوم.آه... خوشحالم خیلی...ادامه مطلب
ما را در سایت خوشحالم خیلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeinshiraz بازدید : 32 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 2:10

دقایق پایانی بیستم مهر است و برای این‌که تاریخ عوض نشود، مجبور شدم ثبت موقت بگذارم و بنویسم.چرا؟ چون حیفم آمد از روز حافظ چیزی در شیزوکو نمانده باشد. یاد آن کاغذ های رنگی کوچکی افتاده ام که خیلی دقیق، مربعی بریده شده بودند و نوشته هایشان با مداد بود. گذاشته بودم‌شان لابه لای " اولین تپش های عاشقانه‌ی قلبم" فروغ. یکی از آن نوشته ها از گذران روزی در آرامگاه حافظ بود و آرزوی تجربه‌ی عشقی که مال خود نویسنده بشود. تحقق پیدا کرد؟ راستش هیچ نمی‌دانم.بعد ها جمع‌شان کردم تا کتاب را مامان هم بخواند.امروز آن کاغذ ها کجا هستند؟ نمی‌دانم. شاید کنار یادداشت های دیگر در کشوی اول کمدم، شاید در پوشه‌ی کاغذ کادو هایی که به اندازه ی A4 بریده شده بودند و دلم از دیدن‌شان آب می‌شود. هیچ نشانه ای را دور نینداخته‌ام.داشتم " رقص بهار " شهرداد روحانی را گوش می‌کردم تا صدای مزاحم را نشنوم و بتوانم بنویسم. مگر من همان رقص بهار نبودم؟ خوشحالم خیلی...ادامه مطلب
ما را در سایت خوشحالم خیلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeinshiraz بازدید : 30 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 2:10

باید بنویسم چون این تنها نماد زنده بودن من است. نماد برافراشته‌ای از پیکار پیروزمندم. نماد وفایم به عهد.آه. شانزده ساعت از بیست و سوم مهر گذشته. دیر کرده ام؟ نمی‌دانم. آخر نمی‌دانم کسی منتظرم بوده یا نه. اما من آمده‌ام در بزنم، شاید کسی از گوشه‌ی گردگرفته‌ی خانه، در را باز کند. شاید کسی بغلم کند و مهمانم کند به مهر. امروز باید برویم و خیابان های شیراز را یکی یکی از صحنه ی زیبای دوست‌داشتن پر کنیم. باید همه‌جا باشیم. دهان‌مان را شیرین کنیم و من از برق چشم های قشنگت، وقتی هدیه‌ات را می‌گیری کیف عالم را ببرم. امروز باید از آن کوچه پس کوچه هایی بنویسم که سال نود و هفت نوشته بودم. امروز باید جلوی باغ عفیف آباد کیک بخوریم و در تاریکی غروب، از شادی و خستگی هایمان عکس بگیریم. امروز باید بِدَویم، باید بخندیم، باید پرواز کنیم، باید هرچه قشنگی در عالم هست، در پیاله‌ی روحِ جوان‌مان بریزیم و سر بکشیم. شاید امروز دلت گرفته باشد. ولی من این‌جا هستم و همه‌ی این ها را می‌نویسم چون برایم با ارزش و عزیز هستی. مطمئنم که این "بیست و سه" ها فراموش نمی‌شوند.از این راه دور و این قلب نزدیک، به آغوش می‌فشارمت و هزار بار می‌بوسمت. یک بار دیگر می‌نویسم که این آخرین آرزوی من است. راه خانه را بلدی اما قبل از رسیدنت، خبرم کن. می‌خواهم دنیا را پر از شکوفه های سیب کنم. به رسم اولین نوشته، تولدت مبارک نفس شیرین. خوشحالم خیلی...ادامه مطلب
ما را در سایت خوشحالم خیلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeinshiraz بازدید : 34 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 2:10

به سرم زد و رفتم نوشته های شهریور و مهر ٩٧ را خواندم. بعد نشستم ترتیب ماه ها را در آرشیو وبلاگ نگاه کردم. از جایی که نوشتن جدی شده بود، همه ی ماه ها حداقل یک نوشته را داشتند.بعد رسیدم به آن وقفه ی طولانی. من که آن موقع دستی برای نوشتن نداشتم اما چرا از تیر تا شهریور هیچ چیزی ننوشتم؟خواستم وارد قسمت مدیریت وبلاگ بشوم؛ نام کاربری و رمز ورود را اشتباه زدم. برگشتم به شیزوکوی نارنجی و لابه لای تمام کامنت های خصوصی و تایید نشده، پیدایشان کردم و حالا آمده ام بگویم می‌خواهم روی سرت دست بکشم و نازت کنم شیزوکوی هزار خاطره.شاید دیگر هیچ کس تو را نخواند. همان طور که من را.باورت می‌شود ظرف این چند سال، همه‌چیز این‌قدر عوض شده باشد؟ جز این‌که احتمالا ما هنوز هم کله‌شق مانده ایم؟! خوشحالم خیلی...ادامه مطلب
ما را در سایت خوشحالم خیلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeinshiraz بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت: 17:20

کوهی از خستگی و احساسات منفی ام. چه کسی درکم می‌کند؟ هیچ کس.اصلا انگار هیچ کس به فکرم نیست. حتی خودم. تنم دلش می‌خواهد فریاد بزند ولی چه فایده؟سرم درد می‌کند. از صبح تا شب باید بدَوَم. بدون استراحت. بدون خواب و خوراک. بدون زندگی.از همه ی آدم ها دلگیرم. از مامان، از اعضای خانواده، از دوستانی که هر کدام جایی دور افتاده اند، یا نیستند یا هستند و مجال دیدن شان را ندارم، از استاد راهنمایم برای روز هایی که سرش شلوغ است و مضطربش کرده. از همه شان دلگیرم.از خیابان ها و اتوبوس ها کلافه ام. چه قدر باید ریخت شان را ببینم؟ حداقل روزی چهار بار اتوبوس سوار می‌شوم. برای یک ساعت در خانه ماندن این همه سختی چرا؟ سرفه هایم برگشته. یک نشانه ی خیلی کوچک از اعتراض بدنم. از سرفه ها هم خسته ام. وقت نمی‌کنم دکتر بروم. حتی اگر هیچ دارویی جوابگو نباشد، مثل سال های نود و پنج، نود و شش، نود و هفت. دلگیرم. بیشتر از همه‌ی عالم از تو دلگیرم که پیشم نیستی. از تو که پشتم را خالی کردی. از تو که همه‌ی خستگی ها را به خاطرش تحمل می‌کردم. از تو که مثل سنگ شده ای. از صدا کردنت خسته شده ام. از کوفتن در هایی که هیچ کس پشت شان نیست، خسته ام. بیشتر از همه‌ی عالم از تو دلگیرم. از تو. این سنگ شدن تا کِی؟ خوشحالم خیلی...ادامه مطلب
ما را در سایت خوشحالم خیلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeinshiraz بازدید : 162 تاريخ : دوشنبه 9 مرداد 1402 ساعت: 20:14

شیزوکو ، دستت را به من بده؛ وقت رفتن است. آفرین، قرار نبود تا این‌جا پیش بیایی. قرار بود فقط بنویسی، حتی اگر شیزوکویی نباشد. قرار نبود با احساساتت، آن هایی که تو را می‌خوانند بیازاری. قرار نبود غصه دار تر شان کنی.روزهای روشنی داشتی و نوشتی. دمت هم گرم. ولی چرا زیر بار نمی‌روی که قبول کنی همه چیز گذشته و رفته؟یاد خاطراتت افتاده ای؟ یاد بوی دریا و باز نشدن چشم هایت بدون عینک آفتابی؟ می‌دانم. این ها هم قسمتی از کار جمعه هاست. می‌دانم وقتی از خواب بیدار شدی، دلت رفت سمت دریا و صدف های دو کَپّه ای. روزهایی که پوستت عین چسب می‌شد و مدام باید دوش می‌گرفتی، این ها هم قسمتی از داستان آب و هوا بود.یاد عکسی افتادی که نسخه ی رنگی اش، ناخواسته پاک شد و فقط نسخه ی ویرایش شده اش ماند؟ می‌دانم. ولی مطمئن باش زیبایی به هر رنگی که در آمده باشد، باز هم زیباست.ما زیبا بودیم؟ چشم هایی که پر از نوازش ِزندگی باشند، قطعا زیبا هستند. چشم هایی که در شهر کتاب می گشتند، چشم هایی که سوغاتی می‌خریدند، چشم هایی که از دلتنگی اشک می‌ریختند، مگر می‌شود زیبا نباشند؟ چشم هایی که دوست داشته اند و دوست داشته شده اند ، مگر می‌شود مظهر زیبایی نباشند؟اما دیگر وقت رفتن است؛ حتی اگر پر از دلتنگی ات کرده باشد. تو خودت را می‌شناسی. از دل‌نازکی ات خبر داری. سعی کن قوی باشی. آه...آفرین شرمنده ی تک تک شماست که غمگین تان کرده. این خلاصه ی تمام این نوشته است.شیزوکوی نازنینم، دختر شیرینم، تو از جنس منی و تا ابد همراه من. تو خود وفایی.حالا دستت را به من بده؛ وقت رفتن است. خوشحالم خیلی...ادامه مطلب
ما را در سایت خوشحالم خیلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeinshiraz بازدید : 67 تاريخ : دوشنبه 9 مرداد 1402 ساعت: 20:14